سه شنبه ۹ خرداد ۰۲
روز از نو
روزی از نو...
هَــر چِــه هَـسْـت، اَزْ بَـرِکَــت خُـــداسْــت!
امروز عجب روز شلوغی بود!
صبح که طبق معمول پارک بانوان بودم،
بعدش حلما و محبوبه قول گرفته بودن ازم که امروز بریم استخر باهم...
بعدم که خسته و کوفته اومدن خونه ما!
شبم دعوت شدیم خونه مادربزرگ همسر، اخه چندروزی میشه که حمید و خانومش برگشتن از کانادا و امشب مراسم پاگشا دارن.
اخ که اصلا حوصله اون حجم از شلوغی اونجا رو ندارم و امروز حسابی رُسَم کشیده شده...
چطور امروز رو فراموش کنم!؟
امروز زری از ساعت 7اینجا بود و تا الان که ساعت 2 بعدازظهره کلی حرف زدیم صبونه خوردیم و خندیدیم!
امروز از ذهن هیچ کدوم ازما نمیره...
این عزیزای دل رو که میبینید، نور امید رو در دل من زنده کردن!
علی الخصوص اون '' سمنو'' که روح و روان من رو در هم آمیخته...
مدتیه، نه تنها حوصله ی خودم، بلکه حوصله هیچ بنی بشر دیگه ای رو هم ندارم!
بسته پیشنهادی ویژه تون چیه؟
میگم :
دقت کردی وقتی کلی کار دارم و همه جا شلوغ پلوغ شده، من کنار شومینه، بالای چهارپایه نشستم و با فراغ بال لابلای کتاب هام با خودم مشغولم!؟
میگه : مهناز یعنی همین دیگه، اگر جز این باشی من تعجب میکنم...